اومدي شبيه بارون دله من خسته خاكهواسه اون نم نمه چشمات ، نميدوني چه هلاكهنمي دوني ، نميدوني واسه من چقدر عزيزيشايدم مي دوني اما منو باز به هم ميريزينمي دونم چي رازيه كه تو چشمات خونه كردههر چي هست اونقدر قشنگه كه منو ديوونه كردهقطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!مثل کشیدن کبریت در باد
دیدنت دشوار است
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
می کشم
آخرین دانه ی کبریتم را در باد
هر چه بــــــادا بــــــــــاد!دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!خواستن ،همیشه توانستن نیست
گاهی فقط،
داغ بزرگی است
که تا ابد بر دلت می ماندرفت و آمد ،رفت و آمد ،اینقدر رفت و آمد
که از یاد برد ، چیزی به نام ماندن هم وجود دارد!يادته زير گنبد کبود تو بودي و کلي آدماي حسود؟
تقصير همون حسوداست که حالا
هستي ما شده يکي بود يکي نبود...کاش همیشه در کودکی می ماندیم
تا به جای دلهایمان
سر زانوهایمان زخمی میشد!...چه تقدیر بدیست !من اینجا بی تو می سازم
و تو، آنجا با او می سازی...!!!وقتی که نیستی
بادیدن هر صحنه عاشقانه ای
احساس یک پرانتز را دارم
که همه ی اتفاقات خوب خارج از آن می افتدمرا به ذهنت نه…. به دلت بسپار….
من ازگم شدن درجاهای شلوغ
...میترسم ...
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود!
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ...
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود ... همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر "بودن یکی و نبودن دیگری" !!!
عشق
آنگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت' و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود.سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید'
هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید'
و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.
هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد ' به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.
عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.
و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.
سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.
و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.و. بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.
اما اگر از ترس بلا و آزمون' تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید '
خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.
و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست'
جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.
و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.
عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
عشق نه مالک است و نه مملوک.
زیرا عشق برای عشق کافی است.
وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."
و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست ' بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.
عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.
اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید'
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.
آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.
آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.
و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی می کردند: شادی,غم,غرور,عشق و...... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب خواهد رفت.همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را اماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا اخرین لحظه بماند,چون عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر اب فرو می رفت , عشق ازثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت (ایا می توانم با تو همسفرشوم؟) ثروت گفت: نه , من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.)
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود, کمک خواست.غرور گفت:( نه,نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد)
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت:(اجازه بده من با تو بیایم) غم با حزن گفت :(اه, عشق, من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم .)
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او انقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید
اب هر لحظه بالا و بالا تر می امد و عشق دیگر نا امید شده بود . که ناگهان صدایی سالخورده گفت:
(بیا عشق من تو را خواهم برد)
عشق انقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند, پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود, چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:(ان پیرمرد کی بود؟)
علم پاسخ داد:( زمان)
عشق با تعجب گفت:(زمان)؟ اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:( زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.)
عشق... عشق، سرطان دوست داشتن است.
برای خواندن ادامه متن، روی ادامه کلیک کنید
عشق ...
عشق، سرطان دوست داشتن است.
عشق، عقد دائمی ما با غربت است.
عشق، شماره تلفنی است که سالها بدنبال آن می گردیم.
عشق، آمپول ب کمپلکس معرفت است.
عشق، اتوبانی است که تا ته ابدیت می رود.
عشق، آسانسور حیات بشر است. وای بحال کسی که توی این آسانسور گیر کند.
عشق، قند متافیزیکی است که در دل آدم آب می شود.
عشق، شب نامزدی ما با جدایی است.
عشق، نردبانی است که ما را از خود بالا می کشد.
عشق، همان فعل انفعالی است که در برابر گل سرخ به ما دست می دهد.
عشق، عزرائیل زیبایی است که با رسیدن، جسم ما رامی گیرد و قبض روح راامضا می کند.
عشق، اولین آهی است که در آیینه کشیده ایم.
عشق، اولین حقوق ما از باجه معرفت است.
عشق،خرید وفروش پایاپای عاشق و معشوق است.
عشق، لک لکی است که روی درخت خاطرات ما لانه کرده دارد.
عشق، مقصد نیست، بلکه مرکبی است برای رسیدن به مقصد.
عشق، تنها مهمانی است که بدون دعوت وارد میشود،کافیست درخانه قلب را بازبگذارید.
عشق، یک لحظه آرامش است و هزار لحظه گرفتاری.
عشق، بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد
عشق، صدای فاصله ها، فاصله هایی که غرق ابهامند.
عشق، تنها دردی است که بیماربدنبال علاج نیست، زیرا درد عشق برایش مطلوبتراز سلامتی است.
گرفتی عشق چیه؟؟؟؟؟
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز ! این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
این دخترک جلف! فکر میکند، از همه زیباتر است. یوهو، موهایش بعد از فر ششماهه، دوباره رشد کرده است. بعد هم این چکمههای کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند. بهعلاوه هیچچیز نمیداند. او در مورد هیچچیز، اطلاعات ندارد.
همیشه وقتی پسر را میبیند، مثل هنرپیشهها موهای خود را به عقب میاندازد.
حتی یک آدم کور هم متوجه میشود که چه فیلمی میآید. بسیار خوب، قبول. او خیلی خوب میرقصد. بهتر از من. اعتراف میکنم. صدایی بسیار خوب و چشمهای زیبا دارد، اما دیگر این قیلوقال دائمی چیست؟ بعد از پنج دقیقه، اعصاب آدم را خرد میکند.
و مرد با او... ساعـتها حرف میزند. مخصوصاً به آنها نگاه نمیکند. نه، حالا دستش را دور گردن زن میاندازد. میخواهم از اینجا دور شوم! اما حتماً زن دوست دارد که من همین کار را انجام دهم. در این صورت پیروز شده است.
در دستشویی به آینه نگاه میکنم و چشمهای خود را زشت و مهوع مییابم. در هر صورت حالت تهوع دارم. دقیقاً حالا باید بیهوش شوم. به این ترتیب مرد متأسف خواهد شد که ساعتها با او گفتوگو کرده است.
حتی وقتی از دستشویی برمیگردم، مرد آنجا ایستاده است: «برویم؟»
سعی میکنم وقتی به او جواب میدهم: «اگر تو میل داری...» حتیالمقدور بیتفاوت جلوه کنم. در حالی که اصلاً نمیتوانم بگویم که چقدر خوشحالم. به در که میرسیم از او میپرسم، مشکل کریستن چیست.
«آه خدایا. چه آدم اعصابخرد کنی! وای...!»
زیر لب میگویم: «بهنظر من که خیلی مهربان است.»
کيستي که من
اين گونه
با اعتماد
نام خود را با تو ميگويم
کليد خانه ام را
در دستت ميگذارم
نان شادي هايم را
با تو قسمت ميکنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو
اين چنين آرام
به خواب مي روم ؟
کيستي که من
اينگونه به جد
در ديار رويا هاي خويش
با تو درنگ ميکنم ؟
هی...."تو"
با توام..."تو"
خود خود "تو"
تو که تمام ضمیرهای "-ِت"را به انحصار خودَت کشانده ای و عشق این و آن را به جان میخری
و عــــــــــــــــشـــــــ ق میکنی ...
میشوی بهانه ی شعر های این و بهانه ی اشک های آن ...
غزل غزل پیش میروی و تمام زیبایی های عالم را بنام خود مهر میزنی...
یک شب رقیب ماه شب چهاردهی و یک شب لطافت گل هارا مصادره میکنی....
یک دم نسیم بهار میشوی و یک دم ترنم باران
...یک نفس نجابت تاجیکی و یک نگاه الهه ی زیبایی....
یکی از تو جام می میطلبد و یکی لعل لب....یکی به خاطر تو بیستون میکند و یکی جان میدهد...
کیستی که هرشب معشوقه ی یک شاعر میشوی و استعاره ،استعاره،بیت هایش را شاه بیت میکنی....
کیستی که سیاهی چشم و شب موهایت شعر نازک خیالان را روشن میکند...
آنچنان که از تلخی هایت هم شیرین میسرایند؟!
با "تو"ام...."تو"یی که "نیما" هنوز "من چشم در راهم "را برایت زمزمه میکند...
"تو"یی که حافظ با آن همه وقارش هنوز برایت میخواند:
...ای پسته ی "تو"خنده زده بر حدیث قند/محتاجم از برای خدا یک شکر بخند ...
با "تو"ام....ای مخاطب زمینی تمام غزل های خیس...
یک بیت ایهام میشوی و عاشق بیچاره را در ابهام کلمات غرق میکنی...
...یک مصرع تلمیح میشوی و تمام عاشقانت را به رخ شاعر میکشی....
یک آرایه کنایه میشوی و به دل زخم خورده اش نمک میپاشی...
...یک واژه تضاد میشوی و شاعر را به اشکی غرق لبخند مینشانی...
"تو"ای که تمام غزل سرایان عاشقانه برایت غزل میسرایند....
غزل های من "تو" ندارد....
میگویند غزل های بی "تو"غزل نیست....
اگر زحمت نیست...گاه گاهی به دل من هم سری بزن....
گاهی ایهام و تلمیح و استعاره های مرا هم هرس کن....
دستی به روی واژه های بی "تو"ام بکش....
کمی "تو"کنار "من"هایم بگذار...
"تو" بگذار
شاید "من" هم عاشق شدم.....
اگر شبي فانوس نفسهاي من خاموش شد ،
اگر به حجله آشنايي ،
برخوردي و عده اي به تو گفتند ،
کبوترت در حسرت پرکشيدن پر پر زد !
تو حرفشان را باور نکن !
تمام اين سالها کنارمن بودي !
کنار دلتنگي دفاترم !
درگلدان چيني
...
تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟...
زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایه ی دیوار زدن !
وای سهراب دلم را کشتند
اين حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب
این حال من بی توست
دلداده تر از فرهاد
شوریده تر از مجنون
حسرت به دلی در باد
بی وقفه ترین عاشق
موندم که تو پیدا شی
بی تو همه چی تلخه
باید که تو هم باشی
از تو که حرف می زنم، همه فعلهایم ماضی اند،
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیکتر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است!
کلاف زندگی ام که گم شد
در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد
و به جایی دور برد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مرا این جا بی سرنوشت می نامند ..
رفتي،
بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پايين نيامدي!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سكوت و
صعودُ
سقوط!
اما
تو صداي مرا نشنيدي
و من
هي بالا رفتم، هي افتادم!
هي بالا رفتم، هي افتادم...
پا
می رفت
می رفت
می رفت…
غافل از دلی که جا مانده بود!
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
من که می ترسم از هجرت دوست
کاش میدانستم روزگاری که به هم نزدیکیم
چه بهایی دارد
...!!!
تا تو رفتی همه گفتند
که از دل برود هر آنکه از دیده رود
و به نا باوری و غصه ی من خندیدند...
کاش می دانستی
که در این عرصه ی دنیای بزرگ ،چه غم آلوده جدایی هاییست..
کاش می دانستی
که از دل نرود هر آنکه از دیده رود...!
مي نويسم تا بداني :
باران ابرها زود گذرند
و باران چشم عاشق ماندگار تر !
مي نويسم تا بداني :
رد پا فاني و رد عشق سوزنده تر از هر آتش !
مي نويسم تا بداني :
اسم ها تکراري ولي يادشان همواره قشنگ !
مي نويسم تا بداني :
دوستت دارم و تمام نوشته هايم بهانه ست
براي گفتن " دوستت دارم "هاي دلم
تمام جاده های جهان را به جستوجوی نگاه تو آمده ام، پیاده ،
حالا بگو در این تراکم تنهایی، میهمان
بی چراغ نمی خواهی ؟
در امتداد نگاه تو لحظه های انتظار شکسته می شود.....
.و بغض تنهایی من مغلوب وجود تو می شود.
من از تو میگویم،ای همه گلواژهی مهربانی.
بر اوج قله شعرم،لانه کردهای،
و بر دشت دلم،بر شاخسار سپیدار محبت،جا گرفتهای.
من از تو میگویم،
ای نهایت خواهش.نیازم رقصیدن
، دست در دستت،به گرد شمع یکدلی
.پرتو عشقت را،بر من بتاب.
تنها برای تو می نویسم برای تو که برق چشمانم را زنده می کنی
برای دستان تو که گرمای عشق را خجالت زده می کند
برای لبانت که جز ترنم محبت را نمی بوسند
برای تپش های قلبت که نبضم را به زدن وا می دارد
با توست که روز و شبم معنا دارد
تنها برای تو می نویسم
برای تو که...!!!!
به او بگویید دوستش دارم
به او که قلبش به وسعت دریاییست
که قایق کوچک دل من در آن غرق شده .
به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد .
و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد . . .
این بار حرف ،حرف نگفته ست
یک حرف تازه
نه از تو ...
هی فکر می کنم
هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم
اما
دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند
انگار این قلم
جز با حضور نام تو فرمان نمی برد
در تمام صفحه های دفتر شعرم
در گوشه های خالی قلبم
در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهام
چیزی به جز تو نیست که تکرار می شود
مثل درخت در دل من ریشه کرده ای
ساعت از نیمه شب گذشته است و من به این می اندیشم :
اگر کاری که " عشق " با من کرد با تو می کرد
چند روز دوام می آوردی ؟؟؟؟
ولي بي تو لحظه ها آن قدر دير ميگذرند
كه ميخواهم فردا…
سالگرد جداييمان را جشن بگيرم !
تنهايي آدم را حشره شناس ميكند
حتي ناياب ترين عنكبوت هاي دنيا هم
در اتاق من تار تنيده اند
تــــــــو نيـــــــــــــســــــتــ ـــــي هـــفــــت ســـــــــينـــم چـــــيـــــــــــدن نــــــــداره...
مــــــــــي گــــــن عـــــيــــــــــــــده ولــــــي ديــــــــــدن نــــــــــــداره...
که امســـــال شش سین دارد !
چـــــــرا که سبزی ِ حضــــور تـــــــــو
در خـــــــــانه نیستـــــــــ
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ..
حکایتـــــ من
حکایت** ماهی تُنگ شکستـــه ایســـت
که روی زمین دل دل می زند ..
و حکایتــــــ تو
حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی
که نفس های او را شـــــماره می کند ..
جزر و مد های زیادی آمده اند و رفته اند
مـــــــوج در مـــــــوج
امـــــــــا نمی دانم چرا
هنوز هم بر تن خیس ســــاحل
نام تــــــــــو را می بینمـــــــ ...!
سيب سرخی را که اينگونه گاز ميزنی
قلب تپنده ی من است
...
یکـــــــ حبه قنــــــد ،
درفنجـــان قهـــوه ی تلخـــــــ ..
شیرین نمیشـــود ..
دو حبه قنــــد ،
در فنجـــــان قهــــــوه ی تلخـــــــــ ..
شیرین نمیشــــود ..
سه حبـــه ، چهار ، پنج ..
.
.
اصلاً تو بگــو یک دنیـــــــــا قنـــد ،
در این دنیای تلخــــــــ ،
نه ..
اگـــر تــو نباشــــی فالِ این زندگــــــــــی ،
شیرین نمیشـــــود ... !
ســــال ها از پی هم می آیند و می روند
و خاطراتـــــــ کمرنگ و مه آلود می شوند
اما بـــهـــــــــار
تصویر امیــــــد دوباره دیدن تـــــــو را
رنگــــــــ آمیزی می کنــــد
دروغ هـــــــــايت
وقتـــــــــــی ..
به خورد گوش هــــــــــــايم ميرود
تمام ذهنـــم را جــــــمـــع می کنـــد .. !!!
لب هایت طعم سیب می دهند !
.
.
.
نقاش نیستم ولی
تمام لحظه های بی تو بودن را
درد می کشم
...
آهای ِ روزگار !!
برایم مشخـــص کن
اینبــار کــدام سازت را کوک کــرده ایی تا برایم بزنـــی
می خواهـــم رقصــم را با سازت
هماهنگ کنم ... !!
در این زمانه دوست ندارم انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار... یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند پس من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد این شعر تازه را هم....
ناگفته می گذارم... تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
برای خودم ســـوخت
وقتـــی
شــــما صدایـــم کردی..
کمی "هــــــــــــــا" کن
مــی دانـــی
اگـــر هنوز هم تورا آرزو می کنم
برای ِ بـی آرزو بودن ِ من نیستـــ !!
شــایـــــد
آرزویــی زیبـــاتــر از تـــ ــــو ســراغ ندارم ...
تازگـــی ها از خوابــــــــ که بیــدار می شــــوم
تازه کابـــوس هایــم آغـــاز میشـــود
از روزی که نامتـــ
ملکه ی ذهنمـــ شد،
احساســ می کنمــ جمجمه امـــ
با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ...
در زمانهاي بسيار دور زماني که هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود ، همه فضيلت ها در همه جا شناور بودند. . روزي همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان يکي از آنها ايتاد و گفت بياييد يک بازي کنيم مثلاً قايم باشک. همه از اين پيشنهاد خوشحال شدند وديوانگيفوراً فرياد زد من چشم ميگذارم... من چشم ميگذارم... واز آنجا که هيچ کس نميخواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند .ديوانگي جلوي درختي رفت وچشمهايش را بست وشروع به شمردن کرد يک،دو،سه ...
همه رفتند و در جايي پنهان شدند ،لطافت خودرا به شاخ ماه آويزان کرد .خيانت داخل انبوهي اززباله پنهان شد .اصالت در ميان ابرها مخفي گشت.
هوس به مرکز زمين رفت.طمع داخل کيسه اي که خودش دوخته بود رفت وديوانگي مشغول شمردن بود هفتادونه،هشتاد... همه پنهان شده بودند به جزعشق که همواره سردرگم بود ونميتوانست تصميم بگُيردوجاي تعجب هم نيست زيرا همه ميدانيم که پنهان کردن عشق مشکل است . در همين حال ديوانگي به پايان شمارش ميرسيد نودوپنج،نودوشش،نودو.....
هنگامي که ديوانگي به صد رسيد عشق پريد بربالين يک بوته ي گل سرخ وپنهان شد.ديوانگي فرياد زد "دارم ميام" و او اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود زيرا تنبليش آمده بودجايي پنهان شود ولطافت رايافت کهبه شاخ ماه آويزان بود. هوس در مرکز زمين بود. يکي يکي همه پيدا شدند به جزعشق ،او ازيافتن عشق نااميد شده بود. حسادت درگوشش زمزمه ميکرد تو بايد فقط عشق راپيدا کني او پشت بوته گل رز پنهان شده است. ديوانگي شاخه اي خشک از تنه ي درختي کندوبا شدت وهيجان زياد آن رادر بوته ي گل سرخ فرو کرد ودوباره و دوباره تا با صداي ناله متوقف شد.عشق ازپشت بوته بيرون آمد،با دستهايش صورت خودرا پوشانده بودو ازميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد.ديوانگي گفت:من چه کردم ؟ چگونه ميتوانم تورادرمان کنم ؟ عشق پاسخ داد تو نميتواني مرا درمان کني اما اگر ميخواهي کاري بکني راهنماي من باش .
«اين گونه است که از آن روز به بعدعشق کور است وديوانگي همواره در کنار اوست.»
فاصله
مجنون هنگام راه رفتن كسي را به جز ليلي نمي ديد. روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين كه متوجه شود از بين او و مهرش عبور كرد. مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو كه عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي كه من بين تو و خدايت فاصله انداختم؟
متولدين فروردين ماه :
به سوي من بيا
تاتو را حس كنم
و دنيا خواهد ديد
داستان عشقي سوزان را
كه شعله اش در قلب من خواهى بود
به هنگام عاشقي گويي در دنياي شواليه ها و پرنسس ها سر ميكند.
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.
متولدين ارديبهشت ماه :
عشق را در چشمان منبنگر
چهره ي بر افروخته ام را ببين و عشق را حس كن
به صداي نفس هاي من گوش كن
و بشنو ترانه ي عشق را
عاشقي بي قرار است و كمرو ولي پرشهامت.
موسيقي بر او تاثير فراوان دارد.
متولدين خرداد ماه :
با من به رويا بيا به روياي عشق
بيا تا بر فراز بلندترين كوه گام نهيم
بيا تا در ژرف ترين اقيانوس شنا كنيم
بيا تا به دورترين ستاره ها پر كشيم
بر عشق ما هيچ چيز ناممكن نيست
بهترين عاشق دنياست و گفتارها و دل او پر ز روياهاي عاشقانهاست.
متولدين تير ماه :
بهشت هيچ است
دربرابر گام برداشتن در كنار تو
در شبي زيبا
زير نور ماه
دلي نازك و پرز محبت دارد و از دل سوختن مي هراسد.
متولدين مرداد ماه :
گويي خورشيد گرماي خود را از دست داده است
و گل هاي سرخ عطري ندارند
و ستارگان ديگر نميخوانند
آن گاه كه چشم مي گشايم و مي بينم
با تو نيستم
عاشق پيشه است وبي عشق زندگي نمي كند.
متولدين شهريور ماه :
شايد به نظر برسد كه عاشق نيستم
شايد به نظر برسد كه نمي توانم عاشق باشم
شايد به نظر برسى كه حتي نمي خواهم عاشق باشم
ولي نه در برابر عشقي مانند عشق من به تو
كه تا آخرين لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت
عشق او شعله اي كوچك ولي جاودان است و در پي عشقي حقيقي است.
متولدين مهر ماه :
با پر شورترين گفتارهاي عاشقانه
با ماجراهاي عاشقانه اي كه خواهيم داشت
با فداكاري هايم درراه عشق به تو
خواهي ديد كه چگونه دوستت دارم
در امور عشقي ورزيده است وزندگي اش پر ز ماجراهاي عاشقانه است .. . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نيزبه اثبات مي رساند.
متولدين آبان ماه :
در التهاب شنيدن ترانه ي گام هاي تو هستم
كه به سوي من مي آيي
و عاشقم بر انتظار آن لحظه كه تو رادر كنار خود حس كنم
دوستت دارم
هيجان عشق براي او زيبا و پر جاذبه است ودر عشق صادق است.
متولدين آذر ماه :
نجوايي از سوي تو
نگاهي كوتاه از تو
لبخندي شيرين بر لبان زيبايت
و من خود را غرق در عشق مي يافتم
خوش بين است و راستگو. شايد نگاهي شاعرانه به عشق داشته باشد.
متولدين دي ماه :
روزها ماه ها و سال هامي گذرند
و شايد هيچ چيز عوض نشود
جز من
كه بيش از پيش عاشق گشته ام
شايد در ظاهر بي احساس باشد ولي قلبي گرم و پر ز عشق دارد.
متولدين بهمن ماه :
مي خواهم آزاد زندگي كنم
بسان پرندگان مهاجر
ولي قفسي ساخته از عشق تو
جايي است كه همواره روبه آن خواهم داشت
عشق خود را دير ابراز مي كنى و عاشق آزادي است. اولين عشق او قلبش را به تپش در مي آورد و هرگز فراموش نخواهد شد.
متولدين اسفند ماه :
من آني نيستم
كه بي عشق زندگي را سر كنم
آن گاه كه در رويايي عاشقانه هستم
و چشمانم را ميگشايم
و عشق رويايي ام را در تو مي بينم
در عشق بي نظير است.جذاب و پرنشاط است.احساساتي و رويايي است.
مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب ميراندند.آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم.
مرد جوان: نه، اينجوري خيلي بهتره.
زن: خواهش ميکنم ، من خيلي مي ترسم.
مرد: خوب، اما اول بايد بگي که دوستم داري.
زن: دوستت دارم، حالا ميشه يواش تر بروني.
مرد: منو محکم بگير.
زن: خوب حالا ميشه يواش تر بري.
مرد جوان: باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري وروي سر خودت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم ميکنه.
روزبعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيکلت با ساختمان حادثه آفريد.در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اينکهزن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سراو گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمي مي آيد و بازدمي ميرود. اما زندگي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابد که نفس آدمي را مي برد
روزي همه فضابل و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از هميشه.
ناگهان ذکاوت ايستاد و گفت: بياييد يک بازي بکنيم؛.
مثلا" قايم باشک؛ همه از اين پيشنهاد شاد شدند
ديوانگي فورا" فرياد زد من چشم مي گذارم من چشم مي گذارم.
و از آنجايي که هيچ کس نمي خواست به دنبال ديوانگي برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع کرد به شمردن ....يک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جايي پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد؛
خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد؛
اصالت در ميان ابرها مخفي گشت؛
هوس به مرکز زمين رفت؛
دروغ گفت زير سنگي مي روم اما به ته دريا رفت؛
طمع داخل کيسه اي که دوخته بود مخفي شد.
و ديوانگي مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و يک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نميتوانست تصميم بگيرد. و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد.
نود و ينج ...نود و شش...نود و هفت... هنگاميکه ديوانگي به صد رسيد, عشق پريد و در بوته گل رز پنهان شد.
ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام.
اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود؛ زيراتنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت که به شاخ ماه آويزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمين؛ يکي يکي همه را پيدا کرد جز عشق.
او از يافتن عشق نااميد شده بود.
حسادت در گوشهايش زمزمه کرد؛ تو فقط بايد عشق را پيدا کني و او پشت بوته گل رز است.
ديوانگي شاخه چنگک مانندي را از درخت کند و با شدت و هيجان زياد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صداي ناله اي متوقف شد .
عشق از پشت بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.
او کور شده بود.
ديوانگي گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه مي توانم تو را درمان کنم.»
عشق ياسخ داد: تو نمي تواني مرا درمان کني، اما اگر مي خواهي کاري بکني؛ راهنماي من شو.»
و اينگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگي همواره در کنار اوست.
عشق صداييست که هيچ گاه به گوش نمي رسد ولي گوش را کر مي کند.
عشق نغمه ي بلبليست که تا سحر مي خواند ولي تمام نمي شود.
عشق رنگيست از هزاران رنگ اما بي رنگ است.
عشق نواييست پر شکوه اما جلالي ندارد.
عشق شروعيست از تمام پايان ها اما بي پايان است.
عشق نسيميست از بهار اما خزان از آن مي تراود.
عشق کوششيست از تمام وجود هستي اما بي نتيجه.
عشق کلمه ايست بي معني ولي هزاران معني دارد.
عشق.........
عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معني را مي رساند ولي معني آن گفتني نيست.
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
می گویند :
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال گودالی از تعفن می گردند...
اما
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین سادگی ...
*****
نرسیده به بعضی خاطره ها ...
باید بنویسند :
آهسته به یاد بیاورید ...
1000بار900جمله ی عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان و با 600 شکل پیش 500نفر طرح کردم و400 تای آن ها 300 جمله را به 200 زبان در 100 برگ ترجمه کردند90 تای آن ها را در 80 روز روزی 70دفعه برای خودم نوشتم60 تای آن ها را آموختم50 بار 40روز روزی 30 دفعه تکرار کردم 20 بار 10 سوال به مدت9 روز تکرار کردم به 8 سوال 7بار 6جواب دادم در فاصله ی5روز دارای 4بار 3جا در مدت 2 روز تو را دیدم و عاشقانه نگاهت کردم تا روزی برسد که من یک بار بگویم دوستت دارم
اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است "ایتالیایی ها میگن: "عشق یعنی ترس از دست دادن تو ! " ایرانی ها میگن : "عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود ...
نامه ی چارلی چاپلین به دخترش : تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریان خودت را نشان نده هیچ وقت چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن قلبت را خالی نگاه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد و به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز ...
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
با مداد رنگی روزه آمدنت را نقاشی میکنم و جاده های رفتنت را خط خطی! کسی برای من نیست. بیا غلط های زندگیم را به من بگو و زیر اشتباهاتم را خط بکش.بودنت مثله دریایی مرا در بر میگیرد آنجا که تو هستی،ماهیها هم نمیتوانند بییند چه رسد به من..............................!!! کدام صبح میایی؟ کدام چمدان مال تست؟بیا که درد دلم را فقط تو میفهمی
تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم
عشق را دوست دارم
اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد بهت قول نمیدم که می خندومت ولی می تونم باهات گریه کنم اگه یه روز نخواستی به حرفهام گوش بدی خبرم کن........قول می دم که خیلی ساکت باشم اگه یه روز خواستی در بری بازم خبرم کن......قول نمی دم که ازت بخوام وایسی اما میتونم باهات بدوم اما.....................اگه یه روز سراغم رو گرفتیو خبری نشد..........سریع به دیدنم بیا حتمآ بهت احتیاج دارم
یک
پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــ*
*ــــــ*
*
مفهوم عشق
از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.
ا
ز خودم پرسیدم عشق چیست؟گفتم …………………….
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم.
راستی تصویر بالا کاراکتر چینی سنتی به مفهوم عشق است