loading...
عاشقانه
ali بازدید : 75 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (0)

در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی می کردند: شادی,غم,غرور,عشق و......  روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب خواهد رفت.همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را اماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا اخرین  لحظه بماند,چون عاشق جزیره بود

وقتی جزیره به زیر اب فرو می رفت , عشق ازثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت (ایا می توانم با تو همسفرشوم؟ثروت گفت: نه , من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.) 

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود, کمک خواست.غرور گفت:( نه,نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت:(اجازه بده من با تو بیایمغم با حزن گفت :(اه, عشق, من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم .)

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او انقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید

 اب هر لحظه بالا و بالا تر می امد و عشق دیگر نا امید شده بود . که ناگهان صدایی سالخورده گفت:

  (بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق انقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق  انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند, پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود, چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:(ان پیرمرد کی  بود؟)

علم پاسخ داد:( زمان)

  عشق با تعجب گفت:(زمان)؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

 علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:( زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 65
  • بازدید کلی : 2,924